 
نوشته بود:
کلید برق را زد. لامپ روشن نشد. چند دفعهی دیگر کلید را زد. آدم چقدر دیر میفهمد که تکرار، چیزهای خراب را درست نمیکند..!
به ساعت نگاه میکنم. زمان زیادی زود میگذره. صدای مهسا توی سرم میپیچه "ماجده فقط هرکاری میکنی زودتر تصمیم بگیر!" یک جوری روی صندلی نشستهام که بعید میدونم اسمش نشستن باشه. احتمالا ترکیبی از درموندگی و ترس. خواهری نگاهی بهم میکنه و سکوت را میشکنه.
-چیزی شده؟
+زیادی دارم میلنگم توی این نقطه. انگاری معلق موندم. ولی من فقط نمیدونم باید چیکار کنم. کدوم مسیر رو برم.
-شاید بهتره از یکی شروع کنی. بری جلوتر بهتر میفهمی واقعا چی میخوای! حداقل بهتر از معلق بودنه! نه؟
زینب میگفت وقتی انقدر غذا و شیرینی و این چیزا خوشحالت میکنه، بیخیال همهچی بشو و برو توی همون نقطه که حالت خوبه. ولی مگه میشه آدم یهویی بیخیال 17 سال درس خوندن بشه؟ قبلا فکر میکردم دلم میخواد تا 30 سالگی خودم رو توی کار خفه کنم و بعدش زندگی کنم. عاشق که شدم، حس کردم دلم نمیخواد توی 30 سالگی شبیه یک آدم 40 یا 50 ساله باشم.
اصلا مگه چه عیبی داره که آدم توی 30 سالگی تازه بفهمه چی دوست داره؟ تازه به یک نقطه امن برسه و دست بکشه از لق بودن. از لنگ زدن. به نظرم که خیلی بهتر از 40 سالگیه. البته که باز هم 40 خیلی بهتر از 70 سالگیه! ولی خب اگه صادق باشم هر روزی بهتر از یک روز قبل از مردنه. فکر کن مثلا من بفهمم درسته که همیشهههه رویام زدن یک بستنی فروشی بوده، ولی واقعا دوسش ندارم! (البته که خدا نکنه همچین اتفاقی بیفته. ولی خب بر فرض! ) مثلا بفهمم چیزی که واقعا دوست داشتم و در طول تمام زندگیم پیداش نکردم، سفالگری بوده. و تمام! حتی فرصت نکردم سبک خودم را داشته باشم و ایدههای جدیدی که توی سرم غلت میخورن را امتحان کنم!
در حالیکه الان توی مقطعی هستم که چیزای زیادی هستن که احتمال میدم دوسشون داشته باشم ولی جرئت امتحان کردنشون را ندارم. شاید چون میترسم تمام گزینههای توی لیست خط بخورن و به یک پوچی مطلق برسم. آخه من دیگه یک نوجوان 12 ساله نیستم که! آدمها ازم توقع دارن.
علیرضا همین الان برام یک پیام را فوروارد کرد:
مارک تواین میگه: تصمیمهای خوب از تجربه میان، و تجربه از تصمیمهای بد.
یعنی هیچکس یه دفعهای عاقل نمیشه. باید اشتباه کنی، زمین بخوری و دوباره تصمیم بگیری تا کم کم بفهمی چی درسته. زندگی همینه. هر تصمیم اشتباه، یه پلهست به سمت فهم درستتر.
راجب پیام فکر کنم باید بگم زندگی کردن نیازمند شجاع بودنه. مثلا همین دیروز انقدر کلافه شدم که هی از این طرف به اون طرف ولو میشدم و میگفتم من فقط یک زندگی عادی میخوام. یک خط صاف صاف. ولی بهش که فکر میکنم یک خط صاف یعنی بدونِ به چالش کشیدن خودم! بدونِ ایده پردازی! بدونِ پیشرفت! بدونِ زمین خوردن! بدونِ خراب کردن و دوباره و دوباره تلاش کردن! زندگی نمیشه که. واقعا دلم نمیخواد هر روز روی یک خط ثابت راه برم. و خب صادق باشم خوشبختم که یکی رو دارم که روی هر خطی بخوام راه برم بازم پشتمه. شاید هم باید بگم به شدت خوششانس. چون حداقل توی این سن عشق را پیدا کردم. عاشق بودن و عاشقم بودن را دیدم.
یک زندگی طولانی روبهروم قرار داره و فقط کافیه که سریعتر تصمیم بگیرم. شاید بهتره خودم را پرت کنم توی استخر و به جای دست و پا زدن، به خودم اعتماد کنم و با جریان پیش برم. شاید! هنوز نمیتونم مطمئن قدم بردارم. زندگی از 20 به بعد همینقدر سخته. انگاری هر قدم حیاتی عه. در حالی که هنوز هم انسانی. این زندگی خودته. و حق داری اشتباه کنی!
حق دارم:)